بازدید امروز : 109
بازدید دیروز : 122
بسم الله الرحمن الرحیم
بدنی عضلانی و تنومند داشت. چپ و راست از تکنیکهای بدنسازی و پاور لیفتینگ و از جزئیات مسابقات کشوری و استانی می گفت و با آب و تاب و لذت خاصی درباره از اینکه کی چرا بهتره و کدوم سبک پر رونقتر و کی موفقتره در کدوم سبک! جوون بغل دستیش لاغر و کشیده و عینکی مرتب با حرکت تند سرش درست یا نادرست و شاید هم از سر ناچاری تایید می کرد. صندلی پشت سرش بودم و زاویه نگاهم فقط به پس گردنش میخ شده بود و ابعاد گردنش و چیز دیگه ای ازش نمی دیدم.
مرتب بر می گشت سمت راست در عین ادای کلمات نمیرخش هم زیر نور چراغ ماشینهای روبرویی در سایه روشن قرار می گرفت و صورت گرد و گوشت الودش را زمخت تر و مصمم تر و جدی ترنشان می داد. رفتاری مردانه داشت با کمی ته مایهای از غرور جوانی که پشت پست مردانه اش تلاش می کرد پنهان کند. تازه رسیده بودم کنار سواریها که راننده هجوم آوردند: تهران، تهران یه نفر!
عادت همیشگیشون بود. حتی مسافر هم نداشتن می گفتن تهران یه نفر. چشمم به هیکل نتراشیده و نخراشیده اش افتاد. راننده ها دوره اش کرده بوندن.جمع دیگر رانندگان هیکل درشتش تقریبا یک سرو گردن بزرگتر و برافراشته تر نشان می داد و همین بقیه راننده ها به فراست انداخته بود که رفتاری همراه با احتیاط و کمی محافظه کارانه با این جوان داشته باشند و در عین حال تلاش می کردند با احترامی تصنعی نوبت خودشان را به او بدهند. جوان آخرین مسافر را از لابه لای انبوه مسافران بیرون کشیده بود با چرب زبانی و با حرکات دست و سرو گردن مسافر تازه را تشویق به سوار شدن می کرد. راه افتاد. توی دلم خدا خدا می کردم که عشق جاز و راک و...نباشه و با اعصابی سالم و دست نخورده به مقصد برسم.
موقع جادادن چمدونم کف کاپوت پلاستیک بزرگ و مشکی رنگی پر از قوطیهای رنگارنگ با مارکهای عجیب و غریب خارجی و حروف درشت ریز انگلیسی ترسی به جانم انداخت که نکند...با دیدن ظاهر اسپورت شده ماشین همون اول هول و هراسی تو دلم افتاد که با بد آدمی طرفم. ای بخشکی شانس! عجب اشتباهی کردم که سوار شدم. اولش به خودم دلداری دادم که انشاء الله دستش سمت ضبط صوتش هجوم نبره برای خراشیدن پرده گوش و جگر مسافرین. تازه چشمام گرم شده بود که صدای وحشتناک ایتس ایتس ضبطش از جام پروند. مات و شوک زده بلند شدم و نشستم. داشتیم به تهران نزدیک می شدیم.
دیدم ارزششو نداره با این ستون مرکب از عضله و غرور جوانی در بیافتم. بازم سعی کردم بخوابم. رسیدیم ترمینال. سریع پیاده شدم اول از روی احتیاط رفتم سراغ چمدونم و از کاپوت عقب پایین کشیدم. و پول جونو حساب کردم. کشان کشان خودم به محوطه بیرونی ترمینال رسونمدم. یادم افتاد که باید زنگ بزنم. اما...از گوشی خبری نبود. حالم بدجوری گرفته شد. مسافر بغل دستیم قیافه جالبی نداشت و حسابی بهش مشکوک شده بودم اما حالا کار از کار گذشته بود. چند روز گذشت تلفن منزل به صدا درآمد: لطفا تشریف بیارید گوشیتونو از نگهبانی ترمینال تحویل بگیرید! زنگ زده زده بودیم به گوشی کسی که پشت تلفن بود ادرس گرفت و گوشی قطع شد.
باورم نمی شد. گوشیم آنهم وسط تهران درندشت گم بشه حالا قراره خودش با پای خودش برگرده. نامردی نکرده بود و دونه دونه دفترهای شرکتهای مسافرتی رو گشته بود تا اینکه شرکتی رو که اوتوبوسش قرار بود به شهرمون بیاد پیدا کرده بود و داده دست یک راننده آشنا!
گوشیرو گرفتم و هم خوشحال بودم و هم ناراحت. اینکه گوشیم دست آدم نا اهل نیافتاده بود و ناراحت از قضاوتی که درباره جوان به ظاهر لات بی سرو پا کرده بودم.
یاد مرحوم تختی افتادم. خوشحال بودم که در این وانفسای نامردی و ناجوانمردی هنوز رگ و ریشه های نسل تختی هنوز در این کشور نخشکیده. نسلی که قبل از انقلاب برای طاغوت داخلی و بعد از انقلاب برای طاغوت خارجی سر خم نکردند.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
آوای آشنا
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک